هفتاد هشتادیا
فالوده با طعم آلبالو
هواپیما تاخیر داره، اطلاع که نمیدن هیییچ. توی فرودگاهم که روی
صندلی ها سیخ نشسته ایم، دقیقا تا زمان پرواز باز هم روی صفحه ی
مانیتور نمی نویسند.
یکی فالوده می خرد، یکی چرت می زند، زن و شوهری دعوا می کنند،
بچه ای می خوابد...
اصلاااا غصه ی مرا نخورید.کتابم را در می آورم و می خوانم.
به اندازه سه ساااعت کتاب برداشته ام.
البته بفرمایید فالوده با طعم آلبالو...
زمان دارد به آخرش نزدیک می شود...
زمان دارد به آخرش نزدیک می شود. دیشب آن قدر شکسته حال شدم از حال و روز
آخرین دوستم؛ که زمان را از دست دادم.
تیزهوشانی است، جهشی خوانده ، خانواده ی یک دست دارد، وضع مالی
فوق نرمال است، با رتبه ی خوب وارد دانشگاه شده، فول امکانات،
همسر مهربانی نصیبش شده، بدون مادر شوهر و پدر شوهر و خواهر شوهر
اما دوسالی است که افسردگی دارد و دارو مصرف می کند.
زمان دارد به آخرش نزدیک می شود.
بشر در دایره ی دیدش هیچ نقصی نمی بیند. پر است از امکاناتی که با آزادی اش
تصاحب کرده اما درمانده است و افسرده.
قطعا دیگر چیزی نیست که هوس نکند و با یاری شیاطین از راه های مرموزانه
به آن دست نیابد
اما چه مرگش است این بشر به نهایت نرسیده.
زمان دارد به آخرش نزدیک می شود.
آرزوها دارد + هوس + یاری شیاطین = برآورده می شود بیاید سر خط: اما چرا انسانها
به جای پر نشاط شدن سردرگم می شوند و سست و کسل و دل مرده
زمان دارد به آخرش نزدیک می شود و راز دوام و اتصال زمان به نهایت، دریافت
بی نهایتی است که چشم به تک تک ابناءش دوخته تا چه شود.
زمان دارد به آخرش نزدیک می شود...
زمان دارد به آخرش نزدیک می شود. و اگر نگرانی که این زمان و این آخرین ها
همه چیز را خراب می کند اصلا نگران نباش.
تا ویرانی نباشد آبادی به دنبالش نمی آید. باید ساختمانی را با خاک یکسان کرد
تا بشود دوباره از نو ساخت.
زمان دارد به آخرش نزدیک می شود. هرچه در توان داشته رو کرده تا هرچه می تواند
خراب کند.
آوار شده و دارد از هم می پاشاند.
فقط مواظب باش تو خراب نشوی!
زیر آوار اگر بمانی خفه می شوی!
دیگر فقط به درد دفن کردن میخوری!
من خیلی خوشبینم به اینکه پس از این خراب شدن، یک آوار برداری جهانی
انجام می شود.
زمین پاک می شود
و دنیا از نو بنا می شود.
زمان دارد به آخرش نزدیک می شود.شیطان با تمام ادوات و لشکرش آمده تا
هرچه را می تواند و هرکه را می بیند آلوده کند و خراب. تو اگر نمی توانی
مقابلش باشی حداقل همراهش هم نرو .
با کمک تو کسی را، جمعی را، خانه ای را ویران نکند.
زمان دارد به آخرش نزدیک می شود، تو کجای این زمان و مکانی.
کمکم کنید
لجوجانه که نه اما غمگینانه چراغ اتاقم را روشن گذاشته ام تا بنویسم.
چی رو؟ الآن مینویسم.
بچه ها امروز تو مدرسه گفتند که خیلی شب ها رو با غصه و گریه تموم میکنند .
من باور نمیکردم.
گاهی از بعضیهاشون می شنیدم اما این تعداد شب ها از اغلب بچه ها،
باورم نمی شد.
یعنی پس این همه خنده های شاد روزانه شان، تیپ های شاداب بعد از
مدرسه شان، خیابان گردی های عصر تا شبشان، دوستان مذکّر حامی شان،
آهنگ ها و فیلم ها و رمان های عاشقانه شان برایشان خوشی و لذت نیاورده؟
خیلی دمغم. میخواهم بیدار بمانم تا علت خواب روحانی دوستانم را بفهمم. کمکم کنید...
منو ساحل همین الان یهویی
بالاخره منم آدمم.دلم یخورده " متفاوت بودن زمان ها و دقایقم" را می خواهد.
محکم واستادم که آقا وسط همه ی برنامه ها باید بریم دریا و ...
القصه؛ رفته بودیم یکی از شهرهایی که ساحل داره.
اما مثل بچه سر راهی برام تصمیم گرفته بودن و برنامه چیده بودن.
منم ادا درآوردم که نههههه خّیییییررر...یک ساعت میخوااامم برم کنار دریا.
فقط کله سحر وقت بود که ماشین گرفتیم رفتیم.
هیچی دیگه!
جاتون خالی کلی بور شدم.
دریا که هییچ دریغ از قطره ای آب.
همراهمون فاتحانه گفت :" شش ساعت دیگه آب بالا میاد. الان جزره."
هرچی بیشتر دوربین چشمامو به کار انداختم و لنزش رو تنظیم کردم
امیدم بیشتر نا امید می شد.
یه خرچنگ غول پبکر هم دیدیم که خوابید.هرچه هم گفتگوی
تمدنی کردیم تکان نخورد.یک سلفی هم نشد باش بگیریم...
الان در خدمتم
یه سوال مدتهاست خانواده منو درگیر خودش کرده که ترجیح میدم به طور علنی و بین المللی
پاسخ بدم.
پدر، مادر، خواهر و برادر دلسووووزممم :
اولاا...موشک هوا کردن در برابر اهداف و آرمانهای شخص شخیص بنده بادکنک باد کردنم نیس
ثانیا اون مهندسی که موشک فرستاده بالا هم ساعتها و روزها نشسته و فک کرده...
پس لدفننن انقدر به نگاه خیره بنده به درو دیوار گییییررر ن .د .ه. ی .د.
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
مادرم می گوید: بچه تو چرا اینقدر "خیره ای".
چرا حرف تو کله ی پوکت نمیره؟!
اما حواسش نیست که اتفاقا کله پوک ندیده که خیره باشد.
اگر از حال و اوضاع دوستان من خبر داشت دیگر به منِ
" یه لاقبا" نمی گفت "خیره"
اما واقعا که دوستان من عجب قبیله ی خیره ایند!!
10 بار جنس مذکر سرشان کلاه گذاشته، 10 بار جلوی
من قاه قاه گریه کردند و آرام بخش بالا انداخته اند
از ناکسی پسرها.
باز هم وقتی این شعر مشیری را یکیشان زمزمه می کند که:
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
نیش شان باز می شود و کله ی پوکشان را به حسرت تکان
می دهند.
خیلی " خیره اند" که "خیره خیره" دنبال آرزوهای
برباد رفته می روند.
یادم تو را فراموش...
جناغ سینه مرغه، خروسه را می گیریم. یک، دو ، سه ، می شکند!
بقیه پلو مرغ را می خوریم، حالا به کمین هم نشسته ایم که برنده بشویم!
من چایی می ریزم برایش. می دهم دستش، نامرد می گوید: یادمه یادمه و چایی را می خورد.
برایم سیب پوست می کند میدهد دستم. نامردی نمی کنم: یادمه یادمه و می خورم.
داد می زند: ببین، دارم از توی اتاق میام برای خودم متکا می ارم. برا تو هم بیارم. داد می زنم:
ای ول آره بیار متکا را که می دهد دستم می گیرم اما: یادمه یادمه.
می گوید خودکار بده، خودکارش را تند از روی زمین برمیدارم و بالا می گیرم. می گیرد می گوید:
یادمه یادمه.
هیچی دیگه تا شب کلی به هم خدمت می کنیم. محبت می کنیم. ولی همش: یادمه یادمه!
آخرش شب به نامردی بیدارش می کنم و در حالیکه هنوز روحش گیر بین آسمان و زمین است و هوشیار نشده لیوان آب را می دهم دستش. می گیرد.می گویم: یادم تو را فراموش.
آب را تا ته می خورد و بدون ناراحتی می گوید: باشه تو بردی ولی همین که مجبور شدی شب با این نقشه ذهنت را خراب کنی. خوابت را به هم بزنی. رختخواب گرم را ترک کنی. مثل غلامان برایم آب گوارا بیاوری بازنده ای.
حالا لیوان را ببر، دیگه هم حرف نزن خوابم میاد.
می خوابد. بیدار می مانم که: عجب. راست می گفتا. برای رسیدن به یک برد ناچیز، چقدر ضررکردم، خودم را خورد کردم. آدمها عجب موجوداتیند. برای رسیدن به یک منفعت ناچیز،چقدر....
یادم تو را فراموش...
جناغ سینه مرغه، خروسه را می گیریم. یک، دو ، سه ، می شکند!
بقیه پلو مرغ را می خوریم، حالا به کمین هم نشسته ایم که برنده بشویم!
من چایی می ریزم برایش. می دهم دستش، نامرد می گوید: یادمه یادمه و چایی را می خورد.
برایم سیب پوست می کند میدهد دستم. نامردی نمی کنم: یادمه یادمه و می خورم.
داد می زند: ببین، دارم از توی اتاق میام برای خودم متکا می ارم. برا تو هم بیارم. داد می زنم:
ای ول آره بیار متکا را که می دهد دستم می گیرم اما: یادمه یادمه.
می گوید خودکار بده، خودکارش را تند از روی زمین برمیدارم و بالا می گیرم. می گیرد می گوید:
یادمه یادمه.
هیچی دیگه تا شب کلی به هم خدمت می کنیم. محبت می کنیم. ولی همش: یادمه یادمه!
آخرش شب به نامردی بیدارش می کنم و در حالیکه هنوز روحش گیر بین آسمان و زمین است
و هوشیار نشده لیوان آب را می دهم دستش. می گیرد.می گویم: یادم تو را فراموش.
آب را تا ته می خورد و بدون ناراحتی می گوید: باشه تو بردی ولی همین که مجبور شدی
شب با این نقشه ذهنت را خراب کنی. خوابت را به هم بزنی. رختخواب گرم را ترک کنی.
مثل غلامان برایم آب گوارا بیاوری بازنده ای.
حالا لیوان را ببر، دیگه هم حرف نزن خوابم میاد.
می خوابد. بیدار می مانم که: عجب. راست می گفتا. برای رسیدن به یک برد ناچیز،
چقدر ضررکردم، خودم را خورد کردم. آدمها عجب موجوداتیند. برای رسیدن به یک منفعت
ناچیز،چقدر....